با محمد میرویم مسجد خوزستانیها برای احیاء. زود آمدهایم. یاسین میخوانیم با هم و الرحمن. گوشیام را چسباندهایم به گوشمان و صدای پرهیزگار را همراهی میکنیم. سخنرانی آمده و میخواهد حرف بزند. اما فریاد میزند. بیرون میزنم تا حالم را عوض نکند این بابا با فریادهایش.
گشتی میزنم توی پارک ساعی و سیگاری میکشم. حالم خوب است و مدام صدای ترتیل پرهیزگار در ذهنم است: فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان. قدمهایم را تند میکند این صدا. چندنفری دور قلیانی حلقه زدهاند. از آن جمعهای خواستنی. از پلهها بالا میروم. دوتا یکی میپرم بالا. کُلُّ مَن علیها فان. حس پرندهای را دارم وقت پرواز. میروم تا خیابان ولیعصر بیاختیار. انگار باید بروم فقط. نمیدانم کجا. رهایم نمیکند این: فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان. ولیعصر شب را میروم به سمت بالا. والنجمُ والشّجرُ یسجُدان. قلبم تند میزند و قدمهایم به پایش نمیرسد. صدا همراهم است: فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان. چندنفری که از کنارم میگذرند میخندند. میخواهم به خودم نگیرم. سعی میکنم در نقشم بمانم. مثل کسی که کار مهمی دارد و باید برود گامهای بلند برمیدارم. چند قدمی میدوم. انگار صدا از آن بالا میآید: هَل جَزاءُ الاحسانِ اِلا الاحسان.
کسی از آشنایان اسم دخترش را گذاشته آلا. چه اسم قشنگی! شاید من هم روزی اسم دخترم را بگذارم آلا! به خاطر حس و حال امشب. به خاطر "فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان" که آدم را رها نمیکند. اسم قشنگی است. معنایش را نمیدانم. به خودم میگویم: آدم اسمی را که معنایش را نمیداند روی دخترش نمیگذارد. آن آشنایمان حتما میدانسته که گذاشته. شاید هم بگذارم پریسا. البته بستگی دارد به اینکه اسم زن آدم چی باشد. بستگی دارد که آدم اول تکلیفش را با خودش مشخص کند که میخواهد زن بگیرد یا نه. بستگی دارد به...
با خودم میگویم آن بالا هیچ کس نیست. خیلی که بخواهم بالا بروم تا میدان ونک بیشتر دوام نمیآورم. برمیگردم. آرام تر شدهام. منطقیتر. معقولتر. حالا آدمهایی که میگذرند از کنارم نمیخندند. صدایی هم در ذهنم نمیپیچد. فرود آمدهام روی زمین. با قدمهای آهسته و سنگین. مثل بچهی آدم بر میگردم. مثل کسی که هیچ کار مهمی ندارد.
برچسبها: خاطرات پراکنده
|