بسه ديگه خفه‌شو!

بسه دیگه خفه‌شو!

۱۳۹۴ تیر ۵, جمعه

پاتوق صبحگاهی

پایین یک جاده ی کوچک پر درخت پارک، جایی آن پایین ها نزدیکی های رود و صدای جاری آب و همهمه ی گنجشک ها و بادی که لای برگ ها می‌وزد، و خنکای صبح تابستانی یک آلاچیق احاطه شده از بوته ها و درختچه‌های سبز و زیبا، جایی که دقیقا هشت صبح آفتاب آنجا می‌تابد، چند وقتی ست که شده پاتوق صبح های من.
اینجا من که هستم، تنها می‌نشینم.  بی چای و سیگار حتی. شب ها اما پاتوق دیگرانی ست که میز را پر می‌کنند از تنباکوی معطر قلیان و ته سیگارهایی که باهم کشیده شده اند.

|0 نظر

۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

آینه

شما را نمی دانم. شاید از این هایی باشید که خوش دارند جلوی آینه سیگار بکشند. بی حرکت، محو خارج شدن دودی بشوید که از سوراخ های بینی و درز لب ها بیرون می زند.
یا از آن لحظاتی داشته باشید که در مستی جلوی آینه از مردمک چشم بشود درون خودت نگاه کنی.
من اما هنوز هم هر وقت جایی با آینه رو برویم تنها می شوم فک پایینم را کمی جلو می کشم که یو تاکت تو می؟! ها... یو تاکت تو می؟!

برچسب‌ها:

|0 نظر

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

لج کرده‌ام با کتابخانه‌ام. کتاب های جدید را می‌چینم دور و برم. نمی‌روم طرفش. قهریم باهم. او رفته توی دار و دسته‌ی سه‌تار. من و سه‌تار سال‌هاست قهریم. از سر آن دانشگاه کذایی به بعد قهر کردیم. او بعد کم‌کم ساعت کوچک رومیزی‌ام را متقاعد کرد که با من قهر کند. مجسمه‌ها و یادگاری‌های ریز و درشت را کشید طرف خودش و میانه‌مان را بهم زد. این آخری هم موفق شده کتاب‌های قدیمی و کتابخانه‌ام را هم علیه من بشوراند. همه‌اش هم تقصیر خودم است. آن روز که دادم سیم انداختند و کوک شد دوباره شده بلای جانم. همان موقع که شهرآشوب را زدم می‌دانستم این سه‌تار آدم بشو نیست و علیه من شورش می‌کند. حتی واکمن قدیمی و آرشیو نوارهای کاست هم آنجاست. ساعت دیواری هم هفته‌ی پیش اعتصاب کرده و سر پنج بعد از ظهر مانده. می‌دانم که می‌گویم بعد از ظهر. داشتم نگاهش می‌کردم، نمک به حرام چشم در چشم من دوخته بود که ایستاد. ام‌پی‌تری پلیر عزیزم خودکشی کرد. زده بودمش به کامپیوتر که جیغ کشید و در جا تلف شد طفلک! هیچ وقت کسی نفهمید علت مرگش چه بود. زِن استونِ کریتیو بود. از این کوچک‌های بی دردسر. حتی تا آخر عمرش هم گرایش سیاسی نداشت. آن قبلاها گاهی پیش سه‌تار هم می‌رفت اما به‌اش که گفتم آنطرف‌ها نرود حرف گوش کرد خدابیامرز. بر عکس آن هاردِ یک ترابایتِ وسترن تخم‌حرام که کز می‌کرد مثل کرکس کنار سه‌تار آن بالای کتابخانه. آخرش هم که به هلاکت رسید حدود هفتصد گیگ آرشیو موسیقی و فیلم من را هم شهید کرد. خدا لعنتش کند. هر روز نفرینش می‌کنم و با اینکه هنوز گارانتی دارد انداختمش پیش همان سه‌تار تا عبرت بقیه‌شان شود. کتاب‌ها و مجله‌های جدید را می‌اندازم زیر تخت. یا جایی دور از کتابخانه و آن دار و دسته‌ی دشمن. مثل این "نه تر و نه خشکِ" مرادی کرمانی، که تازه خریدمش و انداخته‌ام روی میز و رفته زیر کاغذهای پرینت شده. سی‌دی‌ها کنار کامپیوتر، پیش تختم هستند. دایره حکومتم به شعاع یک متری تختم محدود شده. نمی‌گذارم هیچ حرفی از کتابخانه باشد. اسم سه‌تار را بردن مجازاتش حبس در انباری پارکینگ است. همان جایی که اسپیکرها را به همین جرم انداختم. عاقبت اسپیکرها را برای تک تکشان می‌گویم. حتی برای لیوان‌های چیده روی میز. همه باید بدانند که اینجا رئیس منم. تنها یادگارهای ام‌پی‌تری پلیرم، یک دو قلوی به هم چسبیده، هندزفری کوچکی است که هر روز خاطرات پدرشان را برایشان می‌گویم و گریه می‌کنیم باهم. آن‌ها از پدرشان چیز زیادی یادشان نیست. به آن‌ها می‌گویم که او همیشه وفادار بود و هیچ وقت گول ایادی استکبار سه‌تاری را نخورد و آخرش هم شهید شد و رفت به بهشت. به آنها نمی‌گویم که خودکشی کرد. اگر بگویم پدرشان خودکشی کرد و دق کرد و با جیغ و درد مرد، از زندگی نا امید می‌شوند و ممکن است گمراه شوند و به سمت دشمن بروند. می‌گذارم از پدرشان تصور یک قهرمان شهید را داشته باشند. من به آنها خیلی چشم امید دارم مخصوصا آن یکی که رویش حرف آر انگلیسی حک شده، که یعنی راست، خیلی جوان مخلصی است. هردویشان مخلصند اما این یکی کمی بیشتر. خب دیگر باید بروم به زیر تخت سرکشی کنم نکند کسی از مجله‌ها و کتاب‌ها شورش کنند. روز قدس نزدیک است به هر حال. آدم باید همه‌ی جوانب را در نظر داشته باشد. ممکن است اتفاق ناخوش‌آیندی رخ بدهد. این کتاب‌ها و مجله‌های جوان خیلی زود تحت تاثیر دشمنان قرار می‌گیرند. باید سامانی بهشان بدهم. این‌ها جنبه‌ی روز قدس ندارند. باید همه‌شان را ردیف کنم و برایشان سخنرانی کنم. نصیحتشان کنم تا آدم شوند. باید چند کتاب دیگر هم بخرم ردیف کنم وسط اتاق. اتاق را پر کنم تا جایی برای سه‌تار و دارو دسته‌اش نباشد. شاید هم بروم انبار و آن کتاب‌هایی که محکومیتشان تمام شده بیاورم. یا عفوشان کنم. اما کتاب‌های دوران دانشگاه کذایی را نمی‌آورم. آنها ارزش عفو کردن ندارند. "ما راهپیمایی باشکوهی خواهیم داشت". این را طوری برایشان می‌گویم که حالیشان شود فردا همه‌شان باید بریزند وسط اتاق.
|2 نظر

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

با محمد می‌رویم مسجد خوزستانی‌ها برای احیاء. زود آمده‌ایم. یاسین می‌خوانیم با هم و الرحمن. گوشی‌ام را چسبانده‌ایم به گوشمان و صدای پرهیزگار را همراهی می‌کنیم. سخنرانی آمده و می‌خواهد حرف بزند. اما فریاد می‌زند. بیرون می‌زنم تا حالم را عوض نکند این بابا با فریادهایش.
گشتی می‌زنم توی پارک ساعی و سیگاری می‌کشم. حالم خوب است و مدام صدای ترتیل پرهیزگار در ذهنم است: فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان. قدم‌هایم را تند می‌کند این صدا. چندنفری دور قلیانی حلقه زده‌اند. از آن جمع‌های خواستنی. از پله‌ها بالا می‌روم. دوتا یکی می‌پرم بالا. کُلُّ مَن علیها فان. حس پرنده‌ای را دارم وقت پرواز. می‌روم تا خیابان ولیعصر بی‌اختیار. انگار باید بروم فقط. نمی‌دانم کجا. رهایم نمی‌کند این: فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان. ولیعصر شب را می‌روم به سمت بالا. والنجمُ والشّجرُ یسجُدان. قلبم تند می‌زند و قدم‌هایم به پایش نمی‌رسد. صدا همراهم است: فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان. چندنفری که از کنارم می‌گذرند می‌خندند. می‌خواهم به خودم نگیرم. سعی می‌کنم در نقشم بمانم. مثل کسی که کار مهمی دارد و باید برود گام‌های بلند برمی‌دارم. چند قدمی می‌دوم. انگار صدا از آن بالا می‌آید: هَل جَزاءُ الاحسانِ اِلا الاحسان.
کسی از آشنایان اسم دخترش را گذاشته آلا. چه اسم قشنگی! شاید من هم روزی اسم دخترم را بگذارم آلا! به خاطر حس و حال امشب. به خاطر "فَباَیِّ ءٰلآ ربّکما تُکذّبان" که آدم را رها نمی‌کند. اسم قشنگی است. معنایش را نمی‌دانم. به خودم می‌گویم: آدم اسمی را که معنایش را نمی‌داند روی دخترش نمی‌گذارد. آن آشنایمان حتما می‌دانسته که گذاشته. شاید هم بگذارم پریسا. البته بستگی دارد به اینکه اسم زن آدم چی باشد. بستگی دارد که آدم اول تکلیفش را با خودش مشخص کند که می‌خواهد زن بگیرد یا نه. بستگی دارد به...
با خودم می‌گویم آن بالا هیچ کس نیست. خیلی که بخواهم بالا بروم تا میدان ونک بیشتر دوام نمی‌آورم. برمی‌گردم. آرام تر شده‌ام. منطقی‌تر. معقول‌تر. حالا آدم‌هایی که می‌گذرند از کنارم نمی‌خندند. صدایی هم در ذهنم نمی‌پیچد. فرود آمده‌ام روی زمین. با قدم‌های آهسته و سنگین. مثل بچه‌ی آدم بر می‌گردم. مثل کسی که هیچ کار مهمی ندارد.

برچسب‌ها:

|1 نظر

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

آه ای چهل‌سالگی از تو خوشم نیامد!

فیلم چهل‌سالگی انگار یک روخوانی از رمانش است، البته به همراه تصاویر بسیار زیبا، که گاهی خواننده‌اش تپق می‌زند و آدم را از داستان پرت می‌کند بیرون. مثل روخوانی‌های سر کلاس ادبیات فارسی که گاهی قسمت حساس داستان، نوبت شاگردی مثل من می‌افتد که مدام تپق می‌زند، خط را گم می‌کند وصدایش را آن ته کلاس نمی‌شنوند. یک اشکالش هم این است که مثل خیلی از فیلم‌ها نوازنده‌ها برای خودشان با ساز بازی می‌کنند و بعد صدای موسیقی پخش می‌شود که آدم فکر کند طرف دارد ساز می‌زند. و آن قدر این موسیقی زیباست که باورناپذیریت بیشتر می‌شود. از این هم که بگذریم صدای بد فروتن در خواندن آواز است که خیلی هم طولانی می‌شود. و آدم حرصش می‌گیرد وقتی فروتن زور می‌زند خوب بخواند و فکر هم می‌کند دارد خیلی خوب می‌خواند. درحالی که آواز آن رفتگر که سعی هم نمی‌کند اصولی بخواند خیلی دلی‌تر است و دلنشین‌تر. اینکه آن رفتگر بهتر از آرتیست اولِ عاشقِ فیلم می‌خواند و اینکه آواز فروتن ضدحال است و اصلا روی اعصاب، گند می‌زند به هرچه هم‌ذات پنداری است. اصولا من با فروتن مشکلی ندارم. اما این فیلم با ظرفیت‌های فروتن جور در نمی‌آمد.
قصه اما خیلی زیبا بود ولی ای کاش دلشان می‌آمد و فیلمنامه‌اش می‌کردند و همانطوری روخوانی‌اش نمی‌کردند. اینکه فرهاد(فروتن) همسرش را با عشق سابقش تنها می‌گذارد و می‌آید توی دفتر کارش می‌نشیند و استراق سمع می‌کند تا بفهمد زنش هنوز عاشق او هست یا حیله‌ی عاشقانه‌اش بعد از سال‌ها کار خودش را کرده. کاری که شاید از روی وظیفه‌ای که داشت، قضاوت، درست بوده باشد. اینکه باعث جدایی آنها شده بود، همان با نگاه اول عاشق شده بود و رقیبش را با جدایی انداختن میان آنها حذف کرده بود، آغاز درام زیبای قصه‌ای بود که از مثنوی آمده بود و رمان شده بود. ولی هیچ وقت فیلم نشد!
"چهل‌سالگی" فقط حسرت آدم را برمی‌انگیزد. فیلم چهل سالگی را که می‌بینی حسرت می‌خوری که چرا فقط یک مهرجویی داریم که بلد است از رمان فیلم درآورد و چرا دیگر خسرو شکیبایی نداریم که این نقش‌ها را خوب از آب درآورد. حتی لبخند فروتن هم وقتی لیلا حاتمی می‌گوید: "فرهاد به من امنیت می‌ده" خیلی به دل آدم نمی‌چسبد. مثل لبخندی نیست که علی مصفا در فیلم "پری" از خواندان و یادآوری خاطرات اسد(خسرو شکیبایی) می‌زند. فروتن که می‌خواند: "خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد..." آدم دلتنگ شکیبایی می‌شود و دلش می‌خواهد صدای شکیبایی را بشنود. یک صدای صمیمی‌تر. شاعرتر. عاشق‌تر. آن بازیگر نقش کورش که رقیب فروتن بود خیلی بد بود. خیلی. اصلا حرفش را نمی‌زنم.
نقطه‌ی قوتش هم بهار کوچولو بود که شخصیتی دوست‌داشتی داشت. لیلا حاتمی هم خوب بود. مخصوصا آن صحنه‌ی آخر.
|0 نظر